اجرای اقتباسی از “موشها و مردان” در تئاتر تهران: یک تجربه تئاتری بینظیر!
در حال حاضر، یک اقتباس آزاد از داستان کوتاه “موشها و مردان” اثر نویسنده آمریکایی جان استینبک در سالن تئاتر حافظ تهران بر روی صحنه است. این نمایش به کارگردانی مهدی رضایی تا تاریخ ۲۰ اسفند ماه به روی صحنه خواهد بود و داستانی عمیق و تأثیرگذار را روایت میکند که به بحران اقتصادی بزرگ آمریکا میپردازد.
در این نمایش، بازیگران اصلی شامل علی باقری، میلاد فرجزاده، حمید رشید، برنا انصاری و نگار صلاحشور هستند.
خلاصه داستان “موشها و مردان” :
داستان در پسزمینه بحران اقتصادی بزرگ در کالیفرنیا اتفاق میافتد و سفر دو کارگر مهاجر در این ایالت را دنبال میکند: جرج میلتون و لنی اسمال. جرج مردی باهوش اما بیسواد است و لنی، که فردی بزرگ و قویهیکل است، از یک ناتوانی ذهنی رنج میبرد. این دو با هم رویای داشتن یک قطعه زمین را دارند که بتوانند در آنجا زندگی کنند؛ رویایی که نماد امید در میان واقعیتهای سخت زندگی آنهاست. لنی به ویژه آرزو دارد که به خرگوشها رسیدگی کند که این آرزو، نشاندهنده معصومیت و طبیعت کودکانه اوست، اما عشق او به موجودات نرم معمولاً به عواقب غمانگیزی منجر میشود.
داستان با فرار جرج و لنی از شهر وید آغاز میشود، جایی که اشتباه معصومانه لنی در گرفتن دامن یک زن به اتهام تجاوز منجر شده و جمعیتی برای کشتن او به پا میخیزد. وابستگی آنها به یکدیگر، موضوع مرکزی داستان است، به گونهای که جرج به عنوان محافظ و مراقب لنی عمل میکند.
پس از یافتن شغل در یک مزرعه، آنها با شخصیتهای مختلفی رو به رو میشوند، از جمله کوری، پسر پرخاشگر رئیس مزرعه که به دلیل اندازه لنی از او خوشش نمیآید. همسر فریبنده کوری نیز به منبعی غیرمستقیم از تضاد تبدیل میشود، چرا که لنی به او جذب میشود و این موضوع، دینامیکهای مزرعه را پیچیدهتر میکند. این دو همچنین دوستی با کندی، یک کارگر مسن و ناتوان، و اسلیم، راننده مادیانی متفکر و ماهر برقرار میکنند. مهربانی اسلیم شامل دادن یک تولهسگ به لنی میشود که پیوند آنها را تقویت کرده و به آرزوهای آینده آنها اشاره میکند.
نقاط کلیدی داستان:
- رویا: داشتن یک قطعه زمین برای زندگی.
- شخصیتهای اصلی: جرج و لنی.
- چالشها: تضادها با کوری و همسرش.
- دوستی: رابطه با کندی و اسلیم.
- تراژدی: مرگ ناخواسته همسر کوری.
با پیشرفت داستان، رؤیای مشترک آنها برای داشتن زمین، زمانی واقعیتر به نظر میرسد که کندی پیشنهاد میدهد ۳۵۰ دلار برای تحقق این رویا به آنها کمک کند. اما این هیجان به سرعت با حمله کوری به لنی متوقف میشود و تحت تشویق جرج، لنی به راحتی دست کوری را خرد میکند. این حادثه به طور موقت حس امنیت جرج را تقویت میکند و او به طور موقت لنی را ترک میکند تا با دیگران از مزرعه معاشرت کند.
در ادامه، در حالیکه در حال گشتزنی در اصطبل هستند، لنی با کروکس، کارگر سیاهپوست و منزوی اصطبل آشنا میشود و آنها درباره رویاهایشان صحبت میکنند. کندی نیز به آنها ملحق میشود و سعی میکند بدبینی کروکس را نسبت به آرزوهایشان خنثی کند. با این حال، این رویا هنوز هم شکننده و تهدیدآمیز به نظر میرسد، به خصوص با همسر کوری که بعداً مردان را تهدید میکند و تنهایی و تلخی خود را فاش میکند.
تراژدی زمانی رخ میدهد که لنی به طور تصادفی تولهسگ خود را میکشد و این منجر به برخورد سرنوشتسازی با همسر کوری میشود. او به طویله میآید تا همصحبتی پیدا کند و در نهایت اجازه میدهد لنی موهایش را بمالد. وقتی لنی به طور ناخواسته موهایش را محکم میکشد، او جیغ میکشد و لنی که به شدت وحشتزده شده، به طور تصادفی گردنش را میشکند. در حالتی از ترس، او از محل فرار میکند.
با انتشار خبر مرگ او، کارگران مزرعه جویای لنی میشوند. جرج که میفهمد رویاهایشان در حال نابود شدن است، به سرعت به محل ملاقاتشان میشتابد. در آنجا او به لنی دلداری میدهد و یک بار دیگر رویای آنها را بازگو میکند، در حالی که به خوبی میداند که حالا این تنها یک توهم است. وقتی جمعیت به او نزدیک میشود، جرج تصمیمی دلخراش میگیرد و در حالی که لنی به خواب است، او را به پشت سرش شلیک میکند و مرگی رحمتآمیز به او میدهد در مقایسه با خشونتی که او از سوی روستاییان خواهد دید. بعد از آن، تنها اسلیم است که عمق فداکاری جرج را درک میکند و او را از واقعیت تلخ دور میکند، در حالی که کوری و کارلسون نمیتوانند طوفان احساسی که در زیر اقدامات جرج نهفته است را درک کنند.